ღ تـــــا بیکران...ღ
اینجا هوا بارانیست . پتویم را تا چانه بالا میدهم و در بستر گرم خویش فرو میروم . باران ؟ چرا میباری ای آسمان ؟ و چه راحت میباری ! میخواهم گریه کنم . میخواهم اشک بریزم ولی نمیتوانم . میخواهم از این لحظات گله کنم ولی به چه کسی ؟ اینجا هیچ کس نیست . اینجا فقط من هستم و .... راستی پس تنهایی کجاست؟ مبادا تنها بماند !
نظرات شما عزیزان:
پیر می شود و میمیرد... و قرن هاست که او;
عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین وشیارهای
صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می
بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن
و دردهای منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد که تهی از
دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!
و این رنج است.
شکســـــته ها نفرین هم بکــنند ،
گیرا نیســـت …!
نـــفرین ،
ته ِ دل می خـــواهد
دلِ شکســـته هـ ــم که دیگر
ســــر و ته ندارد . . .
Design:♀ali-hadis♂ |